- Tuesday 18 January 22
- 10:53
دردای من مثل یه دره ی عمیق میموندن و منم مثلِ یه قاصدک از بالای این دره رها شدم، اخرش مقصدم ته اون دره بود.
یکجایی بینِ بودن و نبودن!
یکجای بینِ زنده بودن و مردن!
یکجایی که اسمش مرزِ سردرگمی هاست که علاوه بر پرنده رویاهام و گل آرزوهام،
حتی خیال و جسمم توش سرگردونه!
من میدونستم حالا که تو این دره افتادم نمیتونم دوباره خودم رو اونقدر بالا بکشم که از اسارتِ دنیای دردا رها شم،
.
- ۲۷۸